پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت به علت بی توجهی یک لنگ کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند.... پیرمرد گفت: یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد . چقدر خوشحال خواهد شد.... نتیجه داستان :ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید
نظرات شما عزیزان:
elham
ساعت9:23---10 آذر 1393
به چـشـمـهـایـت بگــو
نـگـاهـم نـکـنـنـد
بـگـو وقـتـی خـیـره ات مـی شـوم
سرشـان بـه کـار خـودشـان بـاشـد … !
نـه کـه فـکـر کـنـی خـجـالـت مـی کـشـم هـا
نـه !
حـواسـم نـیـسـت
عـاشـقـت مـی شـوم . . .
منتظرتم بیا وبلاگم
ساحل
ساعت9:20---10 آذر 1393
سلام عزیزم واقعا وبلاگ زیبایی داری مطالبت خیلی مفید و باحال و قشنگن من که لذت بردم تم سایتت هم خیلی جالب و خوبه اگه
امکان داشت سایت ما رو لینک کنید ما هم هوای وبلاگتونو خواهیم داشت
http://iranmedia.in
تو کلمه
دانلود آهنگ جدید
بعد از گذاشتن لینکون از طریق تماس با ما از سایت ارسال کنید لینکتونو تا ما هم لینک شما رو بذاریم خسته نباشید